ابنای بشر همواره بطالت را نوعی رذیلت دانسته؛ چیزی که باید از آن خجل بود. اما وقتی برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی، در سال ۱۹۳۲ و در اوج رکود بزرگ رسالۀ در ستایش بطالت را نوشت، بطالت برای میلیونها نفر که کارشان را از دست داده بودند واقعیتی ناگزیر بود. راسل میخواست تجدید نظری اساسی در نحوۀ ارزشگذاری کار و فراغت به وجود آورد. او باور داشت که تنها نیاز ما اصلاح نظام اقتصادیای نیست که در آن بعضی انسانها تا جان دارند کار میکنند و بیکاری بعضی دیگر را به فقر کشانده، بلکه باید نظام اخلاقی را هم به چالش بکشیم.
در سال ۱۹۳۰ جان مینارد کینز، اقتصاددان بریتانیایی، پیشبینی کرد ظرف یک قرن، پیشرفت بشر در تولید به جایی میرسد که ساکنان کشورهای پیشرفته بتوانند با ۱۵ ساعت کار در هفته زندگی با کیفیتی داشته باشند. اگر امروز این پیشبینی خندهدار به نظر میرسد، علتش را باید در آنچه راسل پیشبینی کرده بود، جست.
دیدگاه کینز دربارۀ پانزده ساعت کار در هفته، امروز به دلیل اخلاقیاتی که جوامع مدرن از آن برخوردارند، دور از ذهن به نظر میرسد. در این اخلاقیات برای کار به عنوان منبع معنابخش در زندگی ارزش قائل میشوند. خوب بودن به معنی سخت کارکردن است پس ما بر اساس ساعتهایی که کار می کنیم خودمان را ارزشگذاری میکنیم. به گمان راسل این اخلاقیات کار در اصل بهعنوان ابزاری برای کنترل اجتماعی به وجود آمده بود. تعالیمی که بردهداران و اشرافزادگان عاطل با ترویج کردنشان، ستمی را که به کارگران روا میداشتند توجیه میکردند تا از نتیجۀ کار آنها بهرهمند شوند.
پیش از آنکه دلایل ام را در دفاع از بطالت بگویم، باید تکلیف ام را با این حرف که توی کت ام نمی رود، معلوم کنم. اگر کسی که دست اش به دهن اش می رسد، به سرش بزند که کار و بار دیگری مانند تدریس یا ماشین نویسی دست و پا کند، می گویند این کار آجر کردن نان دیگران است و گناه دارد. به نظرم اینها حرف است. با این حساب هیچ کس نباید دست به سیاه و سفید بزند که مبادا دیگران از نان خوردن بیفتند. این حرف را می زنند، غافل از اینکه بدانند درآمد آدم معمولاً خرج می شود. با خرج کردن هم اشتغال ایجاد می شود. کسی که درآمدش را خرج می کند، درست به اندازه ای که با پول درآوردن، دیگران را از نان خوردن می اندازد، با خرج کردن به آنها نان می رساند. با این حساب، همه آتش ها از گور کسی بلند می شود که پس انداز می کند. منتها اگر کسی آمد و مانند آن دهقان پرآوازه فرانسوی پس اندازش را توی لنگه جورابی قایم کرد، عیان است که اشتغالی ایجاد نمی شود. ولی اگر با این پس انداز سرمایه گذاری کند، قضیه به این راحتی نیست و چند حالت پیش می آید.
یکی از کارهایی که مردم عادی با پس انداز میکنند، قرض دادن آن به دستگاه دولت است. از آنجا که هزینه جنگ های قبلی یا تدارک جنگ های بعدی بخش عمده ای از مخارج دولت های متمدن را تشکیل میدهد، پس نتیجه می گیریم کسی که پول به دولت قرض می دهد، در واقع نقش همان رجاله های آثار شکسپیر را دارد که آدمکش اجیر می کنند. تنها فایده این کار اقتصادی، پروار شدن قوای نظامی دستگاهی است که پول را به او قرض می دهند. واقعاً حیف نیست آدم پول اش را خرج نکند، ولو برای مشروب و قمار.
لابد خواهند گفت اگر پول در شرکت های صنعتی سرمایه گذاری شود، قضیه تومنی صنار فرق دارد. بلی فرق دارد، منتها به شرطی که کار و بار شرکت بگیرد و چیز مفیدی تولید کند. ولی همه می دانند که این روزها این جور شرکتها اکثراً کُمیت شان لنگ است. این یعنی نیروی انسانی عظیمی که می شد وقف تولید چیز به درد بخوری کرد، صرف تولید ماشین هایی شده که پس از تولید بی مصرف می مانند و به درد کسی نمی خورند. تازه کسی که پول اش را در شرکتی می گذارد که به ورطه ورشکستگی می افتد، هم به خودش ضربه زده هم به دیگران. اگر به فرض پول اش را خرج مهمانی دادن برای دوستان می کرد، (خدا را چه دیده اید) شاید هم آنها کیف دنیا را می بُردند، هم کسانی که از این مهمانی پول گیرشان می آمد، از قصاب بگیرید تا نانوا و ساقی محله. ولی اگر پول اش را (فرض بگیریم) خرج احداث ریل برای تراموا در جایی کند که به آن نیازی ندارند، خروارها کار صرف چیزی شده که ذره ای مایه شادی کسی نمی شود. با این همه، وقتی کسی سرمایه گذاری کند و به خاک سیاه بنشیند، خواهند گفت حق اش نبود این بلا سرش بیاید، در حالی که برای آدم عیاش و دست و دلبازی که خیرش به عالم و آدم می رسد، اخ و پیف می کنند و می گویند عجب آدم سبکسر و بی عقلی.