کالای فیزیکی
سلمانی

سلمانی

۱۰۰٫۰۰۰تومان
افزودن به سبد خرید
۱۰۰٫۰۰۰
افزودن به سبد خرید

سلمانی - Haircut

می­ گویند داستان سلمانی رینگ لاردنر، یکی از بی رحمانه ترین قصه ­های آمریکاست. قصه ای که مظاهر پستی، دو رویی و خودخواهی آدم­ ها را در شهر کوچکی در میشیگان آمریکا نمایان می سازد. لاردنر که ید طولایی در نوشتن قصه ­های تلخِ مالامال از حرص، دو رویی و بی رحمی دارد، داستانی را از زبان سلمانی شهر روایت می­ کند که معلوم نیست کجای آن تخیل و کجایش واقعیت است. داستان در دکان سلمانی روایت می­ شود. شاید به این دلیل که "جیم" دیگر نیست تا سر دیگران را گرم کند. مرد سلمانی تا دلت بخواهد در مناقب جیم داد سخن می دهد و تعریف می کند که چه جوری شوخی های زشت جیم دامن همه اهالی شهر را گرفته است، هاد مایر، دوست شفیق جیم، دکتر استر، این دکتر آراسته شهر، جولی گرگ دختر باهوشی که در خفا دلبسته دکتر است و پل دیکسون، پسری که از بلندی پرت شده و مغزش تکان خورده، و حتی عهد و عیال خود جیم، هیچ یک از دست جیم و شوخی های خرکی او در امان نیستند تا اینکه ...

در جایی از داستان می خوانیم:

جیم و هاد بعد شام، دم دم ­های ساعت شیش سر و کله­ شان پیدا می­ شد. جیم روی آن صندلی گندهه، دمِ آن لگن آبیه، جا خوش می­ کرد. تا جیم می ­آمد تو، هر کی رو آن صندلی نشسته بود، پا می شد و جاش را دودستی تقدیم می­ کرد.

انگار صندلی را واسه­ اش رزو کرده­ اند، عینهو صندلی ­های تیاتر. هاد هم یا همیشه خدا ­می­ ایستاد یا قدم رو می ­رفت. بعضی­ شنبه ­ها هم، چی عرض کنم می­ نشست روی این صندلی تا سر و صورتی صفا بده.

جانم واست بگه، جیم همین جور می ­نشست سر جاش و جیک نمی ­زد، فقط گاهی تف می­ انداخت. می­ گذشت و می ­گذشت تا رو می­ کرد به ­ام و می­ گفت «سفید برفی، راستی اسم من دیکه، منتها این دور و ورها صدام می ­کنند سفید برفی- جیم می­ گفت «سفید برفی، دماغ ات امشب گُل انداخته، نکنه اودکلنی چیزی بالا انداختی»

منم می­ گفتم «نه جان جیم، اما قیافه خودت داد می­ زنه اودکلن یا لابد بدترش را انداختی بالا»

جیم به این حرف می­ خندید، منتها بعدش بلند بلند می ­گفت «دلم که می­ خواد، منتها چیزی گیرم نیامد بندازم بالا، تو نمیری شاش خر هم باشه طالب­م»

بعد هاد مایرز می­ گفت «زن­ ات هم طالبه» این را که می­ گفت همه می ­زدند زیر خنده، چون جیم و زن ­اش با هم کارد و پنیر بودند. اگر خرج نمی­ داد، زن­ اش تا حالا طلاق ­اش را گرفته بود، منتها چاره ­ای نداشت، اگر ول می ­کرد و می ­رفت خرج خودش و بچه ­هاش می­ افتاد گردن ­اش. آب­ شان توی یک جوب نمی ­رفت. جیم روزگارش را سیاه کرده بود، منتها خُرده شیشه و اینها نداشت.

جیم و هاد تا دلت بخواد سر به سر میلت شپرد می­ گذاشتند. خیال نکنم ملیت را بشناسی. ولش کن، خرخره ­اش این هواست، قد طالبی. این بود که تا می ­آمدم موی گردن­ اش را بزنم، هاد صداش را می ­انداخت توی گلوش و می­ گفت «ببین سفید برفی، وایستا، تا آن طالبی را قاچ نکردی، بیا شرط ببندیم ببینیم چند تا دانه توشه؟»

جیم هم می­ گفت «اگر میلت این قدر دله نبود، جای طالبی درسته، یک نصف ­اش را می ­لُمباند که این جور تو گلوش گیر نکنه!»

همه بر و بچه ­ها غش غش به این حرف می­ خندیدند و خود میلت هم که دستش گرفته بودند، نیش ­اش زور زورکی باز می­ شد. وجداناً جیم تو خُل بازی لنگه نداشت.

نظر برخی از خوانندگان کتاب در طاقچه:

- یک نویسنده عالی و یک ترجمه خوب. واقعا خوب برگردونده شده بود و حس نمی شد که ترجمه شده هست. داستان کوتاه عالی ای که هیچ چیز در آن اضافی نبود و کاملا حرفه ای

- جذب ترجمه روان و بی نظیرش شدم. شخصیت پردازی عالی! تعلیق و کشش داستان بسیار بالا! در یک کلام عاشقش شدم تک گویی نمایشی بی نظیر!

- چیزی که منو شیفته کتاب کرد ترجمه عالیش بود... واقعا عالی ترجمه شده و کلیت نوشته رو حفظ کرده

سلام، سوال داری؟