نمی فهمم چرا - I want to know why
یکی از معروفترین قصه های شروود اندرسون نویسنده پرآوازه آمریکایی، داستانی به نام «نمی فهمم چرا» است: در واقع، نام داستان یکی از مهمترین پرسش ها در نوجوانی است. قصه ای که به شخصیتهای حساس و کمسال تعلق دارد. جهان «نمی فهمم چرا»، جهانی است آکنده از انزوا، فرار از خانه، بیحوصلگی، لذت دور و خوشبختی احتمالی؛ جهانی که ظاهراً مملو از فردیت انسان است و در عین حال بی اعتنا به این فردیت می ماند. اندرسون از زبانی استفاده می کند که میتواند به قلب راز جهان رخنه کند، زبانی که به جهت میل بَدَوی و اولیه خود هر چیز را تکرار میکند و مانند زبان نوجوانان بسیار افت و خیز دارد.
بابای خود من وکیله. آدم بدی هم نیست، منتها دست و بال اش تنگه و نمیتونه چیزی واسه ام بخره. البته از من هم گذشته که چشم ام به دست بابام باشه. کاری هم نداشت که من با هنری و اینها میگردم، اما بابای هانلی ترنر و تام تامبرتون به شان گیر می دادند. میگفتند پولی که از این راه در می آد حرامه و خوش شان نمی آد پسرشان با قمار باز جماعت بُر بخوره و قماربازی و اینها به سرش بزنه.
فرمایش شان متینه و به نظرم حرف حساب می زنند، منتها سر در نمی آرم که این چه دخلی به هنری و اسب ها داره. قصه من هم سر همین است. سرم داره سوت می کشه. فردا برای خودم کسی می شم و می خوام با خودم رو راست باشم و عین آدم زندگی کنم. منتها توی مسابقه های اسبدوانی شرق چیزی دیدم که تو کت ام نمیره.
دست خودم نیست، کشته مُرده اسبهای اصیل ام. حرف امروز و دیروز هم نیست. ده سال ام که بود، دیدم یواش یواش دارم قد می کشم و آرزوی سواركار شدن را باید به گور ببرم. بدجوری غصه ام گرفت. هری هلین فینگر که باباش رئیس اداره پست بکرسویلی است، برای خودش نره خری شده، منتها پیزی کار کردن نداره. عشق اش اینه كه توی خیابان ها ول بچرخه و سر به سر بچه های مردم بگذاره، چه میدانم مثلا بفرستدشان مغازه یراق فروشی پی مته چهارگوش و این جور هرهر و کرکرها. یک بار هم سر به سر من گذاشت. به ام گفت که اگر سیگار نصفه بخورم، طلسم میشم و دیگه قد نمی کشم و شاید هم سوارکار بشم. من هم خوردم. دور از چشم بابام یواشکی یک نخ سیگار از جیبش کش رفتم و با مکافات قورت اش دادم رفت پایین. چشم تان روز بد نبینه، حال ام خراب شد و دکتر بالای سرم آوردند، ولی افاقه نکرد. یعنی باز هم قد کشیدم. سرِ کاری بود. به کرده خودم که اعتراف کردم، هر پدری بود با شلاق می افتاد به جان ام، منتها بابای من چیزی نگفت.